صدای گذشته

صدای تاریخ ، صدای گذشته ؛ صدایی برای زندگی جاودانه

صدای گذشته

صدای تاریخ ، صدای گذشته ؛ صدایی برای زندگی جاودانه

قرآن کریم سوره الاسراء آیه ۳۶ :
و هرگز از آنچه علم نداری پیروی مکن ؛ بدرستی که چشم و گوش و دل همه مسئولند .


قرآن کریم سوره عصر :
سوگند به روزگار . که بیگمان انسان در زیانکاری است . مگر کسانی که ایمان آورده اند و کارهای شایسته کرده اند و همدیگر را به حق سفارش کرده اند و همدیگر را به شکیبایی سفارش کرده اند .


حضرت محمد (ص) :
من برانگیخته شدم تا اخلاق نیکو را کمال بخشم.


حضرت محمد (ص) :
با هر کس روی زمین است مهربان باش تا آن کس که در آسمان هاست با تو مهربان باشد.


حضرت علی (ع) :
شما را به تقوا و نظم در کارها سفارش می کنم.


حضرت علی (ع) :
درمان تو در خود توست و تو نمی دانی /
و درد تو هم در خود توست و تو نمی بینی /
گمان می کنی که چیز کوچکی هستی /
حال آنکه جهانی بزرگ در تو نهفته است /

بخش جالبی از کتاب بینوایان

دوشنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۶، ۰۷:۰۲ ب.ظ

دلیری در اطاعت محض 


در باز شد. 

تند باز شد ، تمام باز ، مثل اینکه کسی با قوت و با عزم جزم فشارش داده است.

مردی داخل شد. 

این مرد را ما از پیش می شناسیم . مسافری است که هم اکنون در جستجوی یک منزل سر گردانش دیدیم. 

داخل شد ، قدمی پیش آمد ، ایستاد ، و در را پشت سرش باز گذاشت . توبره اش را بر پشت ، عصایش را بدست ، حالتی خشن ، گستاخانه ، کسالت آمیز و خشم آگین در چشمان داشت . آتش بخاری روشنش میکرد. نفرت انگیز بود . مثل ظهور یک نحوست بود.

مادام ماگلوار قدرت فریاد کشیدن هم نداشت . لرزید و دهانش باز ماند.

مادموازل باپ تیستین سر گرداند . مرد را که وارد میشد دید ، و با وضعی نیمه متوحش راست ایستاد . سپس رفته رفته سرش را سوی بخاری گرداند ، چشم به برادرش دوخت ، و چهره اش مطلقا آرام و مصفا شد . 

اسقف نگاهی آرام به این مرد دوخته بود . 

چون دهان گشود ، تا بی شک از تازه وارد بپرسد که چه می خواهد مرد دو دستش را با هم بر چوبدستی اش تکیه داد. چشمانش را نو به نو به روی پیر مرد و روی زن ها گردش داد ، و بی آنکه منتظر شود تا اسقف سخن گوید با صدایی رسا گفت : 

- اینست . اسمم 《ژان والژان》 است . یک جبر کارم. نوزده سال در جبرگاه گذرانده ام. چهار روز است که آزاد شده ام و راه افتاده ام به طرف پونتارلیه که مقصدم است . از 《 تولون 》 که بیرون آمدم چهار روز است که در راهم. امروز دوازده فرسخ پیاده آمده ام. عصر به محض ورود به این شهر ، به مسافر خانه ای رفتم ، از آن جا بیرونم کردند به دلیل داشتن گذرنامه زردم که به شهرداری نشان داده بودم . لازم بود. به مسافر خانه دیگری رفتم . بمن گفتند《برو!》خانه ی این ، خانه آن . هیچکس ، قبولم نکرد. جلو زندان رسیدم، دریچه بان در را باز نکرد . به لانه سگی رفتم . این سگ گازم گرفت و بیرونم کرد. مثل اینکه او هم یک آدم بود. شاید او هم می دانست که من کیستم. به بیابان رفتم تا در روشنایی ستاره ی زیبا بخوابم ، ستاره ای آن جا نبود. خیال کردم که باران خواهد آمد و آن جا خدایی نبود که از باریدن جلوگیری کند ، و به شهر باز گشتم تا سرپوشیده ای جلو دری پیدا کنم. آنجا در میدان ، داشتم روی سنگی دراز میشدم . زن نیکوکاری خانه ی شما را به من نشان داد و گفت : 《 این در را هم بزنید 》 زدم ؟ اینجا کجاست ؟ شما یک مسافرخانه هستید ؟ من پول دارم ، پول نقد . صد و نه فرانک و پانزده شاهی که در جبرگاه از کار نوزده ساله ام بدست آورده ام . پول خواهم داد. برای من چه اهمیت دارد ؟ پول دارم.بسیار خسته ام ، دوازده فرسخ پیاده . خیلی گرسنه ام. می خواهید که بمانم؟ 

اسقف گفت : مادام ماگلوار شما ، یک دست غذا خوری دیگر خواهید گذاشت . مرد سه قدم برداشت و به چراغی که روی میز بود نزدیک شد . مثل اینکه مقصود اسقف را به خوبی نفهمیده است، گفت دقت کنید ؛ موضوع این نیست . شنیدید ؟ من یک جبر کارم ، یک محکوم به اعمال شاقه . از جبرگاه آمده ام (از جیبش برگ بزرگی از کاغذ زرد رنگ بیرون آورد و باز کرد .) این گذر نامه من است. چنان که میبینید زرد است . فایده اش این است که مرا از هر جا که بروم براند . میخواهید بخوانید ؟ من خودم میتوانم بخوانم ، در جبرگاه یاد گرفته ام . آنجا مدرسه یی هست برای کسانی که بخواهند . دقت کنید ، این است آنچه در گذرنامه ی من نوشته شده : 《 ژان والژان ، محکوم به اعمال شاقه که آزاد شده است . متولد در ... دانستن این برای شما لازم نیست ؛ نوزده سال در جبر گاه مانده ، پنج سال برای اقدام به سرقت با شکستن شیشه . چهارده سال برای چهار دفعه اقدام برای فرار . این مرد بسیار خطرناک است .》همین ! همه کس بیرونم انداخت . شما می خواهید بپذیریدم ؟ شما ؟ آیا این جا یک مسافرخانه است ؟میخواهید چیزی برای خوردن ، و جایی برای خوابیدن بمن بدهید ؟طویله دارید؟

اسقف گفت : مادام ماگلوار . لحاف های سفید را روی تختخواب خوابگاه خواهید گذاشت. 

سابقا گفتیم که اطاعت این دو زن بچه پایه بود. 

مادام ماگلوار برای اجرای این فرمان از اتاق بیرون رفت . 

اسقف رو به مرد کرد و گفت : 

-آقا ، بنشینید و خودتان را گرم کنید . هم اکنون شام خواهیم خورد و تا شام بخورید ، رختخوابتان حاضر خواهد شد . 

اینجا مرد غریب به خوبی فهمید . حالت چهره اش که تا آندم تیره و خشن بود حیرت و تردید و مسرتی نمودار ساخت ، و خارق العاده شد . مانند یک دیوانه تمجمع کنان گفت : 

- راستی ؟ چطور  ؟ شما مرا نگاه میدارید ؟ بیرونم نمیکنید ؟ یک محکوم به اعمال شاقه را ؟ مرا 《 آقا 》 مینامید؟ به من تو نمی گویید ؟ مانند دیگران به من نمیگویید : 《 برو سگ ؟》!یقین داشتم که شما هم بیرونم خواهید کرد ! این بود که فورا به شما گفتم که کیستم . اوه ! چه زن نازنینی بود آنکه اینجا را نشانم داد ! الآن شام میخورم ! یک تختخواب ! یک تختخواب با لحاف و بالش ! مثل همه ی مردم ! نوزده سال است که بر یک تختخواب نخوابیده ام ! واقعا میخواهید که من از اینجا نروم ؟ شما آدم حسابی هستید ! به علاوه من پول دارم . خوب پول خواهم داد . ببخشید آقای صاحب مسافرخانه ، اسم شما چیست ؟ هر چه بخواهید تقدیم می کنم . شما مرد نازنینی هستید . صاحب مسافرخانه یید ؟ نه ؟...

اسقف گفت : من یک کشیشم که این جا سکونت دارم . 

مرد گفت : کشیش ؟ اوه ؟ چه کشیش نازنین ! پس شما از من پول نخواهید گرفت ؟ خوری هستید ، نه ؟ خوری این کلیسای بزرگ ؟ عجب ! راست است ، چقدر من بی شعورم ! عرقچینتان را ندیده بودم . 

همچنانکه حرف میزد ، توبره و عصایش را در کنجی نهاد ؛ سپس گذرنامه اش را در جیب جای داد و نشست . مادموازل باپ تیستین با ملاطفت ملاحضه اش میکرد . 

مرد گفت : آقای خوری ، شما انسان هستید . حس تحقیر ندارید . یک کشیش خوب ، بسیار چیز خوبی است . پس احتیاج ندارید که من پول بدهم ؟ 

اسقف گفت : نه ، پولتان را نگاه دارید . چقدر پول دارید ؟ گفتید صد ونه فرانک؟ 

مرد غریب بر گفته ی او افزود : و پانزده شاهی .

اسقف گفت : صد ونه فرانک و پانزده شاهی !  چقدر وقت برای بدست آوردنش صرف کرده یید ؟ 

-نوزده سال .

-نوزده سال ! 

و آهی از ته دل کشید. 

مرد گفت : هنوز همه پولم را دارم . در این چهار روز بیش از بیست و پنج شاهی خرج نکرده ام که آن را هم در 《گراس》 برای کمک به خالی کردن بارهای کالسکه ها ، اجرت گرفتم . اکنون که پدر مقدس هستید ، به شما میگویم : ما هم در زندان یک کشیش مرشد داشتیم که مراسم دینی را انجام میداد. به علاوه یک روز اسقف را دیدم ؛ به او می گفتند 《عالیجناب》 . اسقف 《ماژور》 در مارسی بود . اسقف یک خوری است که بالاتر از همه خوری هاست . شما که میدانید ، ببخشایید ، اینرا را بد گفتم ، اما ، برای من چقدر این چیز ها دور شده است ! - میفهمید ، ما اینطوریم . - این اسقف میان جبرگاه قداس خواند ، روی یک محراب ، چیزی نوک دار از طلا روی سر داشت . این در روشنایی فراوان ظهر میدرخشید . ما صف کشیده بودیم . از سه طرف . با توپ ها ، فتیله روشن ، روبه روی ما . خوب نمی دیدیم . او حرف زد ، اما خیلی آن ته ها بود ، ما نمی شنیدیم . اسقف یک همچو چیز است . 

در خلال حرف زدن او اسقف برخاسته و در را که از موقع ورود او تمام باز مانده بود ، پیش بینی کرده بود . 

مادام ماگلوار بازگشت . یک دست غذا خوری بدست داشت که روی میز نهاد .

اسقف گفت : مادام ماگلوار :  اینها را هر چه بیشتر ممکن است نزدیک بخاری بگذارید ( و رو به میهمانش گرداند )  باد شب در کوه های آلپ سخت است . لابد سردتان است ، آقا ؟

هر دفعه که اسقف کلمه ی آقا را با صدایی که در عین ملاطفت محکم و آنقدر دوستانه بود بر زبان آورد ، چهره مرد درخشان تر میشد . به یک جبر کار ، آقا گفتن ، به مثابه ی یک جرعه ی آب گوارا به یک غریق 《 مدوز 》 دادن است. رسوایی تشنه رعایت است . 

اسقف گفت : این چراغی است که بد روشن میکند . 

مادام ماگلوار فهمید ، و رفت از بالای بخاری اتاق اسقف دو شمعدان نقره را کاملا روشن کرده آورد و روی میز نهاد . 

مرد غریب گفت : آقای خوری ، شما خوبید ، مرا تحقیر نمیکنید . در خانه تان از من پذیرایی می کنید . شمع های قدی تان را برای من روشن می کنید ،  در صورتی که من از شما پنهان نداشتم که از کجا آمده ام و گفتم که مرد بدبختی هستم.

اسقف کنارش نشست ، دستش را با ملایمت لمس کرد و گفت : 

- شما می توانستید خودتان را به من معرفی نکنید . اینجا ، خانه من نیست ، خانه ی عیسی مسیح است. این در ، از کسی که از آن وارد می شود نمی پرسد که آیا اسمی دارد ، اما میپرسد که آیا دردی دارد . شما رنج میبرید ، شما گرسنه و تشنه یید ، پس میهمان عزیز این خانه باشید . و از من تشکر نکنید ، نگویید که من شما را در خانه ام پذیرایی میکنم. اینجا هیچکس در خانه ی خود نیست مگر کسی که به پناهگاهی محتاج است . من به شما که یک راهگذرید می گویم که اینجا ، بیش از آنکه در خانه ی من باشید ، در خانه خودتان هستید . هر چه این جاست از شما است . چه حاجت بدانستن اسم شما دارم ؟ بعلاوه ، شما پیش از آنکه خود چیزی بمن بگویید ، اسمی دارید که من میدانستم. 

مرد چشمانش را به حیرت گشود و گفت : 

- راستی میدانستید ؟ اسم من چیست ؟ 

اسقف جواب داد ، بلی ، شما 《برادر من 》 نامیده می شوید . 

مرد از ته دل گفت : گوش کنید ، آقای خوری ! من موقع ورود به اینجا بسیار گرسنه بودم ، اما شما آنقدر خوبید که حالا دیگر نمیدانم چه ام است ؛ گرسنگیم رفته است.

اسقف به وی نگریست و گفت : شما فراوان رنج برده اید . 

- اوه ! نیم تنه ی سرخ ، گلوله توپ بپا ، یک تخته پاره برای خفتن ، گرما ، سرما ، کار ، اعمال شاقه ، ضربات چوب ، زنجیر دولا برای هیچ ! حبس تاریک برای یک کلمه ! حتی مریض بستری زنجیر به گردن . سگها ، سگها بیش از این خوشبختند! نوزده سال ! شده ام چهل و نه ساله ! حالا یک گذرنامه زرد . والسلام.

اسقف گفت : بلی ، شما از یک جایگاه غم خارج شده اید . گوش کنید. در آسمان برای چهره ی اشک آلود یک گناهکار پشیمان بیشتر شادمانی وجود خواهد داشت تا برای سپید جامه ی صد درستکار . اگر از این جایگاه دردناک با افکار کینه و خشم نسبت به آدمیان خارج شده اید شایان تر حمید ؛ اگر با افکار خیرخواهی ، ملایمت و صلح از آن بیرون آمده اید ، ارزش شما بیش از همه است. 

در این موقع مادام ماگلوار غذا را حاضر کرده بود . سوپی از آب و ، روغن نباتی و نان و قدری نمک ، اندکی چربی خوک ، یک تکه گوشت گوسفند ، چند دانه انجیر ، یک تکه پنیر تازه و یک نان ضخیم چاودار . از پیش خود بر آنچه رسم عالیجناب اسقف بود ، یک بطری شراب کهنه ی 《موو》 افزوده بود. 

چهره اسقف ناگهان وضع مسرتی را که مخصوص طبایع مهمان دوست است بخود گرفت . با حرارت گفت بفرمایید سر میز !

و طبق عادتش در مواقعی که غریبه ای با او شام میخورد ، مرد را سمت راستش جای داد. مادموازل باپ تیستین کاملا آرام و طبیعی ، سمت چپش جای گرفت .

اسقف دعا خواند ، سپس به عادت همیشگی اش شخصا سوپ را قسمت کرد. مرد حریصانه به خوردن پرداخت .

ناگهان اسقف گفت : به نظرم که این سفره چیزی کم دارد . 

در واقع مادام ماگلوار ، بیش از حد لزوم یعنی بیش از سه دست غذاخوری روی میز نگذاشته بود ، اما رسم خانه چنین بود که هرگاه که اسقف میهمان داشت ، هر شش دست غذاخوری نقره را روی میز میگذارند ، واین ، خودنمایی معصومانه اش بشمار میرفت . این نمودار ملیح تجمل در این خانه ی مطبوع و با وقار که فقر را تا مقام شرف بالا میبرد ، یک نوع رفتار کودکانه بود ، سرشار از لطف.

مادام ماگلوار مقصود اسقف را دریافت ، بی آنکه چیزی بگوید از اتاق بیرون رفت ، و یک لحظه بعد سه دست غذا خوری که اسقف طلب کرده بود روی سفره ، هریک به ترتیب جلو یکی از حاضران درخشیدن گرفت. 



متن نوشته شده : برگرفته از کتاب بینوایان ویکتور هوگو ترجمه حسینقلی مستعان انتشارات امیرکبیر جلد اول صفحات 274 تا 279
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۶/۱۳
عباس علی خاصی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی